داستان دانه انسان است تا انسان هست این دانه سبز خواهد شد و سنگ را خواهد شکافت و به سوی تو سر بر خواهد کشید

سلام

 

 

   به شریعتی کتاب خوش امدید

 

لحظات خوشی را برای شما ارزومندیم

 

در این وبلاگ داستان های جالبی وجود دارد و ما نویسنده این داستان ها نیستیم

 

منتظر نظرات خوب و دلگرمتان هستیم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیرحسین افتخار

علی انصاریان عزیز درگذشت

 

 

علی انصاریان درگذشت

 

 

 

 

 

علی انصاریان بازیکن بازنشستهٔ فوتبال و بازیگر ایرانی بود. او فعالیت خود را در سال ۱۳۷۵ و با بازی در تیم فجر شهید سپاسی شیراز آغاز کرد و در سال ۱۳۹۰ از حرفه فوتبال خداحافظی کرد. پس از فوتبال، او در حرفه سرگرمی و تلویزیون فعال شد. او در بیش از ده فیلم و مجموعه بازی کرد و چند برنامه تلویزیونی اینترنتی را اجرا کرد.

با تشکر از خاطرات و لحظات عالی که برایمان ساخت

خداوند به خانوادشان و مادر عزیزشان ارامش بده 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیرحسین افتخار

دستگاه عجیب

روزی از روز  های سرد پاییز ، پدری روستایی به همراه پسر شانزده ساله اش وارد یک مرکز تجاری  خیلی بزرگ می شود. پسر متوّجه دو دیواری شد که به شکل کشویی از هم جدا شدند و دو باره به هم چسبیدند، از پدر می پرسد: این چیست ؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیرحسین افتخار

لباس قرمز ملوان

یا حق

 

یه کشتی داشت رو دریا می‌رفت، ناخدای کشتی یهو از دور یه کشتی دزدای دریای رو دید. سریع به خدمه‌اش گفت: برای نبرد آماده بشین، ضمنا اون پیراهن قرمز من رو هم بیارین. خلاصه پیراهنه رو تنش کرد و درگیری شروع شد و دزدای دریایی شکست خوردن!

کشتی همینطوری راهشو ادامه می‌داد که دوباره رسیدن به یه سری دزد دریایی دیگه! باز دوباره ناخدا گفت واسه جنگ آماده بشینو اون پیراهن قرمز منم بیارین تنم کنم!! خلاصه، زدن دخل این یکی دزدا رو هم آوردنو باز به راهشون ادامه دادن.



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱
امیرحسین افتخار

کلمات زیبا

به نام خدا

 

روزی پیرمردی کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و یک قوطی و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو نوشته شده بود من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت، نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در آن بود. او چند سکه در قوطی پیرمرد گذاشت و بدون اجازه تابلویش را برداشت و چیز دیگری روی آن نوشت .

عصر آن روز، روز نامه نگار به آن محل برگشت، و متوجه شد که در قوطی که جلوی مرد کور بود پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدم های او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته، بگوید که بر روی آن چه نوشته است

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
امیرحسین افتخار

معرفی کتاب کوری

داستان از ترافیکِ یک چهارراه آغاز می‌شود. رانندهٔ اتومبیلی به‌ناگاه دچار کوری می‌گردد. به فاصلهٔ اندکی، افراد دیگری که همگی از بیماران یک چشم‌پزشک‌اند، دچار کوری می‌شوند. پزشک با معاینهٔ چشم آن‌ها درمی‌یابد که چشم این افراد به‌طور کامل سالم است، اما آن‌ها هیچ‌چیز نمی‌بینند. جالب آن است که برخلاف بیماری کوری، که همه‌چیز سیاه است، تمامی این افراد دچار دیدی سفید می‌شوند.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
امیرحسین افتخار

کبوتر کم صبر

به نام دوست که هرچه هست از اوست                                                                                                                                                                                              

 روزی بود و روزگاری بود . یک جفت کبوتر بودند که در ایام نوروز همسر و هم خانه شده بودند و در گوشه ی کشتزاری در پای درختی خانه ساخته و به خوبی زندگی میکردند . 

یک روز کبوتر ماده گفت این خانه خیلی مرطوب است و باید جای بهتری پیدا کنیم . کبوتر نر گفت حالا تابستان در پیش است و هوا رو به خشکی میرود . ساختن لانه ای به این بزرگی که پشت آن هم انباری دارد مشکل است . مدتی همان جا ماندند و از اول تابستان که گندم و برنج و حبوبات فراوان بود ، هر روز غذای خودشان را در صحرا میخوردند و مقداری هم به خانه می آوردند و برای زمستان ذخیره میکردند ؛ آن وقت خوشحال شدند و با هم گفتند که امسال زمستان از داشتن خوراک راحت خواهیم بود .  چندی گذشت و دانه های ذخیره شده را نگاه کردند تا این که تابستان هم به پایان رسید و دانه ها در صحرا کم تر شد و چند روز که کبوتر ماده که در پرواز کردن ناتوان تر بود در خانه ی خود می ماند و کبوتر نر  به دور دست می رفت و مقداری دانه برای جفتش می آورد .  

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیرحسین افتخار

عیسی و یهودیان

    به نام حق                                                                                                                                                                  روزی حضرت عیسی از راهی میگذشت . ناگهان چند مرد یهودی در مقابل ایشان حاضر شدند و به ایشان ناسزا گفتند . اما حضرت عیسی با مهربانی با آنان سخن گفت و آن ها را دعا کرد . شخصی شاهد آن ماجرا بود و به حضرت عیسی گفت آن ها تو را ناسزا میگویند و شما آنان را دعا میکنید ! این چه کاری است ؟
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیرحسین افتخار

تقویم

اسکرول بار

هدایت به بالای صفحه

ابزار وبلاگ

ابزار رایگان وبلاگ

ابزار وبمستر