روزی از روز های سرد پاییز ، پدری روستایی به همراه پسر شانزده ساله اش وارد یک مرکز تجاری خیلی بزرگ می شود. پسر متوّجه دو دیواری شد که به شکل کشویی از هم جدا شدند و دو باره به هم چسبیدند، از پدر می پرسد: این چیست ؟
روزی از روز های سرد پاییز ، پدری روستایی به همراه پسر شانزده ساله اش وارد یک مرکز تجاری خیلی بزرگ می شود. پسر متوّجه دو دیواری شد که به شکل کشویی از هم جدا شدند و دو باره به هم چسبیدند، از پدر می پرسد: این چیست ؟
یا حق
یه کشتی داشت رو دریا میرفت، ناخدای کشتی یهو از دور یه کشتی دزدای دریای رو دید. سریع به خدمهاش گفت: برای نبرد آماده بشین، ضمنا اون پیراهن قرمز من رو هم بیارین. خلاصه پیراهنه رو تنش کرد و درگیری شروع شد و دزدای دریایی شکست خوردن!
کشتی همینطوری راهشو ادامه میداد که دوباره رسیدن به یه سری دزد دریایی دیگه! باز دوباره ناخدا گفت واسه جنگ آماده بشینو اون پیراهن قرمز منم بیارین تنم کنم!! خلاصه، زدن دخل این یکی دزدا رو هم آوردنو باز به راهشون ادامه دادن.
به نام خدا
زن: عزیزم! یادت هست روز خواستگاری وقتی ازت پرسیدم چرا می خوای با من ازدواج کنی، چی جوابم دادی ؟
شوهر: آره، دقیقا یادمه که چی گفتم،
گفتم می خواهم یک نفر را در زندگی خوشبخت
به نام خداوند جان و خرد
روزی از روز ها پیامبر اکرم صلی الا علیه و اله و سلم در کنار اصحاب خود درحال سخنرانی بود . پس از اتمام مجلش در کنار چندی از یاران گرم گفت و گو شد . ایشان یکی از پا هایشان را دراز کرد و پرسید به نظر شما پای من بیشتر از همه به چه چیزی شباهت دارد . همه ی آنها به چیزی تشبیه دادند . یکی گفت مانند شاخه ی گلی زیبا دیگری گفت مانند تنه ی درختی تنومند و...
به نام خدا
چهار برادر خانه شان را به قصد تحصیل ترک کردند و آدم های موفقی شدند. چند سال بعد، بعد از میهمانی شامی که با هم داشتند در مورد هدایایی برای مادر پیرشان که دور از آنها در شهر دیگری زندگی می کرد، صحبت میکردند.
به نام روزی دهنده ی خلق
به نام خدا
یه روزی یه پدری به پسرش میگه: پسرم تو نمیخوای زن بگیری؟ پسره گفت نه بابا جون زن میخوام چیکار؟ پدر میگه اگه دختر بیل گیتس باشه چی؟ پسره خوشحال میشه و قبول میکنه پدر، پیش بیل گیتس میره و میگه ببینم تو نمیخوای دخترت و شوهر بدی؟