یا رب العالمین
پدری دست بر شانه پسر گذاشت و از او پرسید:فکر می کنی ،تو میتوانی مرا بزنی یا من تو را؟
پسر جواب داد:من میزنم ...
یا رب العالمین
پدری دست بر شانه پسر گذاشت و از او پرسید:فکر می کنی ،تو میتوانی مرا بزنی یا من تو را؟
پسر جواب داد:من میزنم ...
در زمان بسیار قدیم ، درویشی تهی دست از کنار باغ کریم خان زند در حال رد شدن بود . چشمش به شاه افتاد و با دست اشارهای به او کرد . کریم خان او را دید و دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند .کریم خان گفت :دلیل این اشاره های تو بچه بود ؟
به نام خدا
پسر شانزده ساله از مادرش پرسید : مامان برای تولد هجده سالگیم چی کادو می گیری؟
مادر: پسرم هنوز خیلی مونده
پسر هفده ساله شد. یک روز حالش بد شد،مادر او رابه بیمارستان انتقال داد ، دکتر گفت پسرت بیماری قلبی داره .
به نام خداوند متعال
در زمان های خیلی دور پادشاهی عادل زندگی میکرد به نام انوشیروان و همگان از بودنش راضی بودند . روزی از روز ها انوشیروان در حال قدم زدن بود که به یکباره پیرمردی را از دور دید ؛ وقتی به او نزدیک تر شد دید که پیرمرد در حال کاشتن درخت گردویی است .
به نام خدا
در زمان حکومت نادرشاه یکی از استانداران به مردم خیلی ظلم میکرد و مالیات های خیلی سنگین میگرفت . مردم که از این اوضاع خسته شده بودند به نادر شکایت کردند . نادر پیغامی برای استاندار فرستاد اما او همچنان به ظلم ادامه میداد و به دستور نادر هم توجه نکرد .
پسربچه ی فقیری وارد کافی شاپ شد . پشت یکی از میز ها نشست .
گارسون برای گرفتن سفارش به سمت پسر رفت . وقتی رسید ، پسر از او پرسید بستنی شکلاتی چند است ؟
به نام خدا
زمانی که ناسا برنامه ریزی برای فرستادن فضانوردان رو به فضا فضا رو شروع کرد ، با یک مشکل عجیب و خیلی جالب مواجه شد . اونها متوجه شدند که خودکار هایی که در فضا هستند جاذبه ندارند . (جوهر خودکار موقع نوشتن روی سطح کاغذ نمیریخت و معلق میشد تو هوا )