روزی مردی فقیر نزد بزرگی عالم رفت و از دست تنگی و بیچارگی گله کرد . او گفت در روستا زمینی کوچک و کلبه ای چوبی و محقرانه دارد . و هرچه قدر که کار میکند حتی سبب تامین خورد و خوراک او و خانواده اش نمیشود . او با ناراحتی گفت هر روز از روز قبل تنگ دست تر و فقیر تر میشوم .