به نام خالق پاک سرشت
روزی روزگاری حاکمی زندگی میکرد که میتوانست با دیدن ستاره ها آینده را پیش بینی کند . از قضا روزی فهمید که قرار است بلایی سهمگین به سرش بیاید برای همین دستور داد که قصری از سنگ خارا برایش بسازند و فقط یک روزنه برایش بگذارند .
به نام خالق پاک سرشت
روزی روزگاری حاکمی زندگی میکرد که میتوانست با دیدن ستاره ها آینده را پیش بینی کند . از قضا روزی فهمید که قرار است بلایی سهمگین به سرش بیاید برای همین دستور داد که قصری از سنگ خارا برایش بسازند و فقط یک روزنه برایش بگذارند .
به نام حق روزی حضرت عیسی از راهی میگذشت . ناگهان چند مرد یهودی در مقابل ایشان حاضر شدند و به ایشان ناسزا گفتند . اما حضرت عیسی با مهربانی با آنان سخن گفت و آن ها را دعا کرد . شخصی شاهد آن ماجرا بود و به حضرت عیسی گفت آن ها تو را ناسزا میگویند و شما آنان را دعا میکنید ! این چه کاری است ؟
یا رب العالمین
پدری دست بر شانه پسر گذاشت و از او پرسید:فکر می کنی ،تو میتوانی مرا بزنی یا من تو را؟
پسر جواب داد:من میزنم ...
به نام خدا
پسر شانزده ساله از مادرش پرسید : مامان برای تولد هجده سالگیم چی کادو می گیری؟
مادر: پسرم هنوز خیلی مونده
پسر هفده ساله شد. یک روز حالش بد شد،مادر او رابه بیمارستان انتقال داد ، دکتر گفت پسرت بیماری قلبی داره .
به نام روزی دهنده ی خلق
به نام خداوند متعال
در زمان های خیلی دور پادشاهی عادل زندگی میکرد به نام انوشیروان و همگان از بودنش راضی بودند . روزی از روز ها انوشیروان در حال قدم زدن بود که به یکباره پیرمردی را از دور دید ؛ وقتی به او نزدیک تر شد دید که پیرمرد در حال کاشتن درخت گردویی است .
به نام خدا
فقیری تنگدست از کنار دکان کبابی میگذشت . کبابی ، کباب هارا بر روی آتش گذاشته بود و باد میزد . بوی کباب در تمام بازار پیچیده بود . او گرسنه بود ولی سکه ای نداشت . تکه ای نان از بقچه اش در آورد و در مسیر دود کباب گرفت و به دهان گذاشت .