داستان دانه انسان است تا انسان هست این دانه سبز خواهد شد و سنگ را خواهد شکافت و به سوی تو سر بر خواهد کشید

۱۶ مطلب با موضوع «پیشنهاد نویسنده» ثبت شده است

پادشاه پیشگو

به نام خالق پاک سرشت


روزی روزگاری حاکمی زندگی میکرد که میتوانست با دیدن ستاره ها آینده را پیش بینی کند . از قضا روزی فهمید که قرار است بلایی سهمگین به سرش بیاید  برای همین دستور داد که قصری از سنگ خارا برایش بسازند و فقط یک روزنه برایش بگذارند .


 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیرحسین افتخار

عیسی و یهودیان

به نام حق                                                                                                                                                                  روزی حضرت عیسی از راهی میگذشت . ناگهان چند مرد یهودی در مقابل ایشان حاضر شدند و به ایشان ناسزا گفتند . اما حضرت عیسی با مهربانی با آنان سخن گفت و آن ها را دعا کرد . شخصی شاهد آن ماجرا بود و به حضرت عیسی گفت آن ها تو را ناسزا میگویند و شما آنان را دعا میکنید ! این چه کاری است ؟
 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیرحسین افتخار

دست پدر

 یا رب العالمین

 

 

پدری دست بر شانه پسر گذاشت و از او پرسید:فکر می کنی ،تو میتوانی مرا بزنی یا من تو را؟

پسر جواب داد:من میزنم ...



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیرحسین افتخار

عشق واقعی

به نام خدا

 

پسر شانزده ساله از مادرش پرسید : مامان برای تولد هجده  سالگیم چی کادو می گیری؟

مادر: پسرم هنوز خیلی مونده

پسر هفده ساله شد. یک روز حالش بد شد،مادر او رابه بیمارستان انتقال داد ، دکتر گفت پسرت بیماری قلبی داره . 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیرحسین افتخار

خرمای با هسته

به نام روزی دهنده ی خلق
 

روزی از روز ها ، پیامبر اکرم صلی الا علیه و اله و سلم در کنار حضرت علی علیه سلام در حال خوردن خرما بودند . آن ها دو ظرف جدا داشتند که در آن هسته های خرما را مینداختند . هسته های درون ظرف حضرت علی علیه سلام خیلی بیشتر بود . حضرت باخود فکری کرد و با احتیاط ظرف خود را با ظرف پیامبر جا به جا کرد . پیامبر اکرم صلی الا علیه و اله و سلم متوجه این عمل حضرت علی علیه سلام شد ولی به رو خود نیاورد .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیرحسین افتخار

انوشیروان و پیرمرد درختکار

به نام خداوند متعال      


در زمان های خیلی دور پادشاهی عادل زندگی میکرد به نام انوشیروان و همگان از بودنش راضی بودند . روزی از روز ها انوشیروان در حال قدم زدن بود که به یکباره پیرمردی را از دور دید ؛ وقتی به او نزدیک تر شد دید که پیرمرد در حال کاشتن درخت گردویی است .
 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیرحسین افتخار

بهای خوردن دود کباب

به نام خدا

 

 

فقیری تنگدست از کنار دکان کبابی میگذشت . کبابی ، کباب هارا بر روی آتش گذاشته بود و باد میزد . بوی کباب در تمام بازار پیچیده بود . او گرسنه بود ولی سکه ای نداشت . تکه ای نان از بقچه اش در آورد و در مسیر دود کباب گرفت و به دهان گذاشت .


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیرحسین افتخار

تقویم

اسکرول بار

هدایت به بالای صفحه

ابزار وبلاگ

ابزار رایگان وبلاگ

ابزار وبمستر