به نام خدا
یه روزی یه پدری به پسرش میگه: پسرم تو نمیخوای زن بگیری؟ پسره گفت نه بابا جون زن میخوام چیکار؟ پدر میگه اگه دختر بیل گیتس باشه چی؟ پسره خوشحال میشه و قبول میکنه پدر، پیش بیل گیتس میره و میگه ببینم تو نمیخوای دخترت و شوهر بدی؟
به نام خدا
یه روزی یه پدری به پسرش میگه: پسرم تو نمیخوای زن بگیری؟ پسره گفت نه بابا جون زن میخوام چیکار؟ پدر میگه اگه دختر بیل گیتس باشه چی؟ پسره خوشحال میشه و قبول میکنه پدر، پیش بیل گیتس میره و میگه ببینم تو نمیخوای دخترت و شوهر بدی؟
به نام خدا
فقیری تنگدست از کنار دکان کبابی میگذشت . کبابی ، کباب هارا بر روی آتش گذاشته بود و باد میزد . بوی کباب در تمام بازار پیچیده بود . او گرسنه بود ولی سکه ای نداشت . تکه ای نان از بقچه اش در آورد و در مسیر دود کباب گرفت و به دهان گذاشت .
به نام خدا
در زمان حکومت نادرشاه یکی از استانداران به مردم خیلی ظلم میکرد و مالیات های خیلی سنگین میگرفت . مردم که از این اوضاع خسته شده بودند به نادر شکایت کردند . نادر پیغامی برای استاندار فرستاد اما او همچنان به ظلم ادامه میداد و به دستور نادر هم توجه نکرد .
انسانیت
شب خیلی سردی بود . پیرزن بیرون میوه فروشی داشت به
مردمی که پلاستیک پلاستیک میوه میخریدن نگاه میکرد . شاگرد میوه فروشی تند تند پلاستیکای میوه رو داخل ماشین های مشتریا میزاشت و انعام میگرفت . با خودش گفت چقدر خوب میشد اگه اونم میوه بخره و ببره خونه . یکم نزدیک تر رفت .
پسربچه ی فقیری وارد کافی شاپ شد . پشت یکی از میز ها نشست .
گارسون برای گرفتن سفارش به سمت پسر رفت . وقتی رسید ، پسر از او پرسید بستنی شکلاتی چند است ؟
به نام خدا
زمانی که ناسا برنامه ریزی برای فرستادن فضانوردان رو به فضا فضا رو شروع کرد ، با یک مشکل عجیب و خیلی جالب مواجه شد . اونها متوجه شدند که خودکار هایی که در فضا هستند جاذبه ندارند . (جوهر خودکار موقع نوشتن روی سطح کاغذ نمیریخت و معلق میشد تو هوا )
به نام خدا
در جنگلی دور افتاده برکه ای پر آب وجود داشت .
در برکه قورباغه های زیادی در کنارهم شاد و خرم زندگی میکردند . در یکی روز ها از روز ها دو تا از قورباغه ها درون چاهی عمیق افتادن . هردوتاشون تلاش میکردن که بیرون بیان . بقیه قورباغه ها در کنار چاه جمع شده بودند و فریاد میزدند که شما درون چاه افتادین و نمیتونید بیرون بیاید و میمیرید .